دل کندن


جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای
خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار
بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش
کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می
شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست
یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می
تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه
می ده و این می تونه کمکت کنه.'
جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و
مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه
کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛
کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو
از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت،
پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو
براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم
بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای
دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش
خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای
خوب ببینی.'
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت
نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز
کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه
جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید
بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود..
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند
اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه
تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج
واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودیم بیشتر فکر کنیم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به
جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به ما داده.
یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون
کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم
داد که دنیام رو تغییر داد.
شما هم حتما امتحان کنید.

راه لذت از درون دان نه از برون
وقتی سخنی تو را آشفته می کند یا کنش شخصی واکنش تلخ تو را به دنبال دارد؛ هیچ اندیشیده ای که آن کلام اینک کجای کاینات را تحت تاثیر و نفوذ خود قرار داده یا آن شخص اصلا در کجای سرنوشت توست؟! به راستی چه چیز افق بلند آدمی را چنین محدود میکندکه نمی تواند اندکی آنسوتر بنگرد و وسعت دریای دلش را چنان کوتاه می کند که همچون باده ای کوچک به تلنگری متلاطم می شود؟!
در حالی که خالقت بهشت را همینجا و نه فردا که همینک
در درون تو جای داده؛ به قولی:
بهشت و دوزخت با توست در پوست/ چرا بیرون خود می جویی ای دوست؟
حصاری از نکند ها و چه کنم ها به دور خود پیچیده ای که بین تو و سرور و بهجت بی مانند هستی فاصله انداخته! این روزها روزهای شکستن است؛ شکستن پیله ی خودتنیده ای که حتی تو را هم از تو گرفته! پر پروازت سالهاست در انتظار گشودن است. ببین در پشت دری که مدت هاست بسته ای، چیست؟ چشم بگشا... سینه بگشا... و در بگشا که: 
آنچه که خواسته ای پشت در است... در گشودن هنر است

ماه رمضان بر شما مبارک

سید یمانی ع فرمود :

ای دوستان ! در روزه ، تدبر و تفکر در امور مسلمین است و در روزه، جهاد با نفس و شیطان و هوا و زیور دنیاست و در روزه، محبت برای خدا و بغض در راه خدا هست و در قلب روزه دار محبت به مومنین و خشم بر کافرین و منافقین قرار دارد. 

پس بترسید که روزه تان بهره‌ای جز تشنگی و گرسنگی نداشته باشد که از رسول الله ص روایت است که : چه اندک است روزه داری و چه بسیار است گرسنگی! 

و امیر المومنین ع فرمود : چه بسیار روزه دارانی که جز تشنگی بهره‌ای از روزه نمی‌برند و چه بسیار شب زنده دارانی که از شب زنده داریشان بهره‌ای جز خستگی ندارد. آری ! چه خوب است ، خوابیدن افراد زیرک و افطار آنان.

و نیز رسول الله ص به جابر انصاری فرمود : ای جابر این ماه رمضان است هر که روزش را روزه بدارد و تا پاسی از شب بیدار باشد و شکم و عورت خویش را حفظ نماید و زبانش را نگه دارد ، با خروج ماه رمضان از گناهانش خارج می‌شود . جابر گفت چه حدیث زیبایی ! رسول الله ص فرمود : ای جابر ! و چقدر این شروط سخت است 

و شاید مهمترین عبادات در ماه روزه ، خواندن قران باشد پس برای تدبر و یادگیری قران بکوشید ، تا مانند سعادتمندان زندگی کنید و مانند شهیدان بمیرید که از رسول الله ص روایت است : زمانی بر مردم می‌آید که از قران جز رسمی بی‌ثمر چیزی نمی‌ماند.

از کتاب سرگردان...

((أيّها الأحبة إنّ في الصيام تدبّراً وتفكّراً في أحوال المسلمين. وفي الصيام جهاد للنفس وللشيطان وللهوى ولزخرف الدنيا، وفي الصيام حب في الله وبغض في الله، وفي قلب الصائم رحمة للمؤمنين وشدّة وغلظة على الكافرين والمنافقين، فاحذروا أن يكون صيامكم جوعاً وعطشاً.
روي عن رسول الله (ص): (ما أقل الصوم وما أكثر الجوع) (1).

وقال أمير المؤمنين صلوات الله عليه: (كم من صائم ليس له من صيامه إلاّ الظمأ، وكم من قائم ليس له من قيامه إلاّ العناء، حبذا نوم الأكياس وإفطارهم) (2). 

وروي أنّ رسول الله (ص) قال لجابر بن عبد الله الأنصاري: (يا جابر هذا شهر رمضان من صام نهاره وقام ورداً من ليله وعف بطنه وفرجه وكف لسانه خرج من ذنوبه كخروجه من الشهر. قال جابر ما أحسن هذا الحديث، فقال رسول الله (ص): يا جابر، وما أشد هذه الشروط) (3).

ولعل أهم العبادات المقترنة بشهر الصيام هي قراءة القرآن، فاعملوا على تدبّر القرآن ودرس القرآن لتعيشوا حياة السعداء وتموتوا موت الشهداء، فعن رسول الله (ص): (سيأتي على الناس زمان لا يبقى من القرآن إلاّ رسمه) (4).))

من كتاب التيه او الطريق الى الله للامام احمد الحسن (ع)

[1]- انظر: بحار الأنوار: ج93 ص293.
[2]- نهج البلاغة بشرح محمد عبده: ج4 ص35.
[3]- الكافي: ج4 ص87، تهذيب الأحكام: ج4 ص196.
[4]- الكافي: ج8 ص308، ثواب الأعمال: ص253.

شهر دزدها

   
  شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ
و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه.
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به
این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری
میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد
و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت
میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی
 میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم
خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس
ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری
میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده.
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت
انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد
برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند.
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد
توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران
 بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین
میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست
داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که
از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد. آخر او فردی
بود درستکار و اهل اینکارها نبود. میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان
 آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد
قرار گرفته است.
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای
خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکلی این نبود. چرا که این
وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود
که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و
ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک
نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة دیگری، وقتی صبح به خانة خودش وارد میشد،
میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد
میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد
رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی
که دفعات بیشتری به خانة مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد
نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز
به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند.
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار،
این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب
رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفتة شهر را آشفته تر میکرد؛ چون
معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند،
متوچه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این
فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما
هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم
مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند
سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن
 دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر
بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند.
عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی
مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست
از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند. فکری
به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در
 مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، ادارة پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از
 دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و
ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و
کمی بعد هم از گرسنگی مرد.
به نقل از کتاب : شاه گوش ميکند؛ ايتالو کالوينو