ماهی سرخ

 

پریزاد بیوه جنگاوری بود که سالها پیش در جنگهای ایران و دشمنان کشته شده بود . پریزاد دو دختر نوجوان داشت، آنها مستمند و بینوا بودند و در هنگام عید تنها شیرینی آنها آب بود .

صدای شیپوری که مژده بهار میداد لبخند در چهره غم گرفته آنها باز آورد ، دو فرزند پیاله آب را به پریزاد دادند تا نخست مادر کمی آب بنوشد چشمان پریزاد از این همه غم پر از اشک بود هنگامی می نوشید دو قطره اشک از چشمانش در آن پیاله افتاد .

دختران پریزاد هنگامی که پیاله را گرفتند شگفت زده دیدند در آب ، دو ماهی سرخ بسیار زیبا بازی می کنند . 

 هر سه با خنده و هیجان به آن ماهی ها نگاه می کردند .

 صدای در برخواست ! چه کسی می توانست باشد ؟

 در پشت در اُخُس ( اردشیر سوم پادشاه هخامنشی ) بود او گفت برای من از رنج شما سخن ها گفته اند دیروز به نزدیکان گفتم روز نخست نوروز را در خانه شما خواهم بود و آمدم که شادی را به شما هدیه کنم  اما از پشت در صدای خنده های شما را می شنیدم !

پریزاد و دختران داستان ماهی ها را گفتند. اخس بسیار گریست و گفت وقتی فرزندان ایران اینچنین گرفتار غم و تنهایی باشند پادشاهی را ارزشی نیست .

و دستور داد یکی از باغهای پادشاهی ایران را به آنها بدهند .......

 

 از آن زمان بر سفره هفت سین ایرانیان ماهی سرخ میهمان شد و تا کنون هر سال همراه نوروز زیبای ماست

نگاهی به آمار و ارقام در هفته گذشته

محکومیت ۷ میلیاردی یک شرکت تولید محصولات نفتی

محکومیت 7 میلیاردی یک شرکت تولید محصولات نفتی

با مهاجرت نخبگان 250 میلیارد دلار سرمایه انسانی از ایران به امریکا

گل با 300 همراه وارد تهران شد

حضور میلیونی مردم در راهپیمایی روز 22 بهمن در سراسر کشور

اینترنت پر سرعت تنها برای 700 هزار نفر

تا 5 سال آینده واردات ما از چین به100 میلیارد دلار می رسد

کشف 350 کیلو گرم هروئین در میناب

کشف 13 هزار نخ سیگار قاچاق و بیش از 4 کیلو گرم مواد مخدر در محلات و دلیجان

کشته شدن حد اقل دو نفر درتظاهرات روز 25 بهمن

سرنوشت 11 میلیارد دلار در آمد نفتی

قیمت سکه 359000 تومان و دلار 1100 تومان در آخرین روز هفته

 

مناجاتی از امام سجاد (ع)

 

 

ای پناهگاه تبعیدیان ! گریزگاه گریزندگان ! مأمن پناهندگان ! مأوای سالکان !

 

ای امید محرومان ورانده شدگان ! ای منجی به هلاک افتادگان وپای در گل ماندگان !

 

ای نگاهدارنده بینوایان ! ای چراغ در راه ماندگان ! ای دستگیرنده از فقر بر زمین افتادگان ! وای شنوای ناله فریاد در گلو ماندگان !

 

 

 

 

 

ادامه نوشته

آموزگاران ما

به آتوسا دختر کورش گفتند : مردی پنج پسرش در راه ایران شهید شده اند او اکنون در رنج و سختی به سر می برد و هر کمکی به او می شود نمی پذیرد دختر فرمانروای ایران با چند بانوی دیگر به دیدار آن مرد رفت خانه ایی بی رنگ و رو ، که گویی توفانی بر آن وزیده است پیرمردی که در انتهای خانه بر صندلی چوبی نشسته است پیش می آید و می گوید خوش آمدید
آتوسا می گوید شنیده ام پنج فرزندت را در جنگ از دست داده ای ؟ و آن مرد می گوید همسرم هم از غم آنها از دنیا رفت .
آتوسا می گوید می دانم هیچ کمکی نمی تواند جای آنچه را که از دست داده ای بگیرد اما خوشحال می شویم کاری انجام دهیم که از رنج و اندوهت بکاهد .
پیرمرد بی درنگ می گوید اجازه دهید به سربازان ایران در باختر کشور بپیوندم .
می خواهم برای ایران فدا شوم . آتوسا چشم هایش خیس اشک می شود و به همراهانش می گوید در وجود این مرد لشکری دیگر می بینم .
دو ماه بعد به آتوسا خبر می دهند آن پیر مرد مو سفید هم جانش را برای میهن از دست داد .
آتوسا چنان گریست که چشمانش سرخ شده بود . او می گفت مردان برآزنده ایی همچون او هیچگاه کشته نمی شوند آنها آموزگاران ما هستند .
و به سخن دانای ایرانی ارد بزرگ : برآزندگان و ترس از نیستی؟! آرمان آنها نیستی برای هستی میهن است.
آن پیرمرد هم ارزش میهن را می دانست و تا آخرین دمادم زندگی برای نگاهبانی از آن کوشید

یکی بود یکی نبود!

 

یکی بود یکی نبود . این داستان زندگی ماست . همیشه همین بوده . یکی بود یکی نبود . در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن . با هم ساختن . برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،  دیگری هم بود . همه با هم بودند . و ما اسیر این قصه کهن ، برای بودن یکی ، یکی را نیست می کنیم .

 از دارایی ، از آبرو ، از هستی . انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست . هیچ کس نمیداند ، جز ما . هیچ کس نمی فهمد جز ما . و آن کس که نمی داند و نمی فهمد ، ارزشی ندارد ، حتی برای زیستن .

احترام به پدرو مادر

 

 

مردى به حضور پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و پرسيد، اى رسول خدا! من سوگند خورده ام كه آستانه در بهشت و پيشانى حورالعين را ببوسم . اكنون چه كنم ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: پاى مادر و پيشانى پدر را ببوس . (يعنى اگر چنين كنى ، به آرزوى خود در مورد بوسيدن پيشانى حورالعين و آستانه در بهشت مى رسى .)
او پرسيد: اگر پدر و مادرم مرده باشند، چه كنم ؟
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: قبر آنها را ببوس

با هم دعا کنیم

زن کشاورز بیمار شد .کشاورز به سراغ یک راهب رفت و از او خواست برای سلامت همسرش دعا کند. راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد.

ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:صبر کنید! از شما خواستم برای همسرم دعا کنید و شما دارید برای همه دعا می کنید!

راهب گفت:من دارم برای همسرت دعا می کنم

کشاورز گفت:اما برای همه دعا کردید.با این دعا ممکن است حال همسایه ام که مریض است خوب شود و من اصلا از او خوشم نمی آید

راهب گفت:تو چیزی از درمان نمی دانی.وقتی برای همه دعا می کنم دعای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا می کنند متحد می کنم.وقتی این دعا ها با هم متحد شوند چنان نیرویی میابند که تا درگاه خدا می رسند و سود آن نصیب همگان می شود

دعای جدا جدا و منفرد نیروی چندانی ندارد و به جایی نمی رسد!

نگاهی به آمار و ارقام در هفته گذشته

 

پیش نویس قرار داد800 میلیون دلاری( کرش) مربی تیم ملی امضا شد

400 میلیون یورو دلیل بازی تیم ملی فوتبال روسیه با ایران

1200000 معتاد قطعی در ایران

هر 24 دقیقه یک نفر بر اثر حوادث تراقیکی می میرد

از ابتدای سال تا کنون 14 روز هوای پاک داشته ایم

500 هزار بیمار سرطانی در ایران تا 10 سال آینده

وام 5میلیون تومانی برای هر طلبه و 50 میلیونی برای هر امام جمعه

گرانی تعرفه های پزشکی سال آیند تا 60 در صد

تشکیل 205 هزار تخلف هدفمندی

امسال 3هزار میلیارد تومان صرف واردات بنزین شده است

در آخرین روز هفته دلار 1095 تومان و سکه 359000 تومان

یک لیوان شیر

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.

پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی

زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید:
خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد

پند و اندرز از بزرگان


 

 

ابن سینا
من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم.

زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد
!

 نارسیس
لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود،

می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد.


جورج برنارد شاو
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،

خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد
.


مونتسکیو
آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد

ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد

و این مشکل است

زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند
.


انیشتین
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است.

نه به خاطر مردمان شرور،

بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند
.


نلسون ماندلا

بگذار عشق خاصیت تو باشد

نه رابطه خاص تو با کسی
......


یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را

مثل : بابا، مامان، پدربزرگ
....

آلبرت انیشتین
مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ،

زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند

و همواره هر دو ناامید میشوند
.

 چارلز استیون هامبی
خود فریبی به این صورت بیان شده است که

انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا خود را وزن کنید،

در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید
.

الیزابت استون
بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست.

با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد.

جی.‌ام. بری

می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟
همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.



الکس تان
شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند،

تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم.

انتوان چخوف

دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند.

آلبر کامو
بهتر است که در این دنیا فکر کنم خدا هست

و وقتی به دنیای دیگر رفتم بدانم که نیست .

و این بسیار بهتر از این است که در این دنیا فکر کنم خدا نیست

و در آن دنیا بفهمم که هست
.

 

پروفسور حسابی
جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند،

خانه‌اش خراب می‌شود

و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد

باید در تخریب مملکتش بکوش
.

 

ویل دورانت
هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با

افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است
، مي باشد.

 ارد بزرگ
هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ،
شاید امید تنها دارایی او باشد .

 خودم
وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن،
چون وقتی که داری سقوط میکنی از کنار همین آدمها رد میشی!!!

 

از دفتر خاطرات یک دیکتاتور
مردم دو دسته‌اند، یا گول می‌خورند یا گلوله
...


روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند.
روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند.

روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند
.


جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست.

فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند،

جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند.

نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم
.

دوستی پروانه ای

یك شب سرد پاییز یك پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرك و به شیشه زد: تیك! تیك! تیك!
پسرك كه سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه كوچیك اونجاست!
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز كن.
اما پسرك با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی!
پروانه خجالت زده سرش رو كج كرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز كن، هوا اینجا خیلی سرده!
اون پسر باز هم قبول نكرد: برو از اینجا و منو راحت بذار!
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد.

فرداش پسرك از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار كسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نكردم و پیش خودش فكر كرد كه "ممكنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم".
مدت‌ها كنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد.

خسته از انتظار، پسرك پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف كرد.
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یك یا دو روز نیست!
پسرك از اون روز دیگه همیشه یادش موند كه برای دوستی و دوست داشتن فرصت كوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد

گدا و استراتژی

 

 

بینوایی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا و نقره به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب می کرد، مردم او را دست می انداختند و به حماقت او می خندیدند.

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست می انداختند، ناراحت شد. او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار. این طوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند.

گدا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم!
شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام!
بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق پندارند!

خر ما از کرگی دم نداشت

گروه سرگرمی تفریحی فارس 
پاتوق
 
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد.
پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.
چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است.
به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست.
محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است
 
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده.
مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ).
دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !”
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت.
خود را به خانه ایی درافکند.
زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل داشت ( حامله بود ).
از آن هیاهو و آواز در بترسید، بار بگذاشت ( سِقط کرد ).
خانه خدا ( صاحبِ خانه ) نیز با صاحب خر هم آواز شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد.
پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !

مَرد، هم چنان گریزان، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد.
او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !

مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند که ” دخیلم! “.
قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود.
چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و چون از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به درون خواند .

نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب می کنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست.
باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !

جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، هلاکش کرده است.
به طلب قصاص او آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرود آیی، چنان که یک نیمه جانش را بستانی !
و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود، به تأدیه سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد !

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می توان آن زن را به حلال در فراش ( عقد ازدواج ) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .

قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر هم چنان که می دوید فریاد کرد :مرا شکایتی نیست.
محکم کاری را، به آوردن مردانی می روم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است

نگاهی به آمار و ارقام در هفته گذشته

اعتراض 100 نماینده به تاخیر بودجه 90

رای شکننده مجلس به صالحی وزیر امور خارجه با 140 رای مثبت در برابر 60 رای منفی و35 رای ممتنع

وزیر راه با 147 رای موافق در برابر78 رای مخالف و 9 رای ممتنع از کابینه خارج شد

هزینه تولید 30 در صد افزایش یافته است

ریگان کرمان 70 بار لرزید

000/359/1تومان حد اقل مزد هر کارگر در تهران

ابطال ایران چک های 100هزار تومانی آغاز شد

نزدیک به 60درصد معلولین بیکار هستند

وجود 2500 فرقه نوظهور در کشور

75 درصد سلامت مردم مربوط به ما نیست.وزیر بهداشت

قیمت سکه در روز پایانی هفته 357000تومان و دلار 1089 تومان

دوستی

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

شهادت امام حسن مجتبی (ع) تسلیت باد

در اينجا وصيت نامه امام مجتبي عليه السلام را که خطاب به برادر خود امام حسين عليه السلام است را مي آوريم تا با گوش دل آخرين توصيه هاي امام خود را شنوا و سپس عامل باشيم.

 

" اين است آنچه وصيت مي کند بدان حسن بن علي به برادرش حسين بن علي: وصيت مي کند که گواهي دهد معبودي جز خداي يکتا نيست که شريک ندارد، او پرستش مي کند او را بدان جهت که شايسته پرستش است، شريکي در سلطنت ندارد و سرپرستي از خواري براي او نيست، و براستي که هر چيزي را او آفريده و بخوبي و به طور کامل اندازه گيري آن را مقدر فرموده، و شايسته ترين معبود، و سزاوارترين کسي است که او را ستايش کنند، هر که فرمانبرداري او کند راه رشد را يافته، و هر کس که نافرمانيش کند به گمراهي و سرگشتگي افتاده و هر کس به سوي او بازگردد راهنمايي گشته است.

من تو را سفارش مي کنم اي حسين به بازماندگانم از خاندان و فرزندان و خانواده خودت که از بدکارشان درگذري، و از نيکوکارشان بپذيري، و براي آنها جانشيني و پدري مهربان باشي، و ديگر آنکه مرا کنار رسول خدا دفن کني که من به او و خانه او شايسته تر از ديگران هستم...

و اگر از اين کار مانع شدند و جلوگيري کردند، من تو را به حق قرابت و نزديکي که خدا براي تو قرار داده و قرابتي که با رسول خدا داري سوگندت مي دهم که اجازه ندهي در اين راه به خاطر من به اندازه خوني که از حجامت گرفته مي شود خون ريخته شود تا آنگاه که رسول خدا(ص) را ديدار کنيم و شکايت خود به نزد او بريم، و آنچه از اين مردم پس از وي بر سر ما رفته به او گزارش کنيم..."

اين را فرمود و از دنيا رفت، درود خدا بر او باد.

و در روايت شيخ مفيد(ره) اينگونه آمده که پس از جريان مسموم شدن خود فرمود:

چون من از دنيا رفتم، چشم مرا بپوشان و مرا غسل ده و کفن نما، و مرا در تابوت و به سوي قبر جدم رسول خدا(ص) ببر تا ديداري با او تازه کنم، سپس به سوي قبر جده ام فاطمة بنت اسد رضي الله عنها ببر و در آنجا دفنم کن، و زود است بداني اي برادر که مردم گمان کنند شما مي خواهيد مرا کنار رسول خدا(ص) به خاک بسپاريد، پس در اين باره گرد آيند و از شما جلوگيري کنند، تو را به خدا سوگند دهم مبادا درباره من به اندازه شيشه حجامتي خون ريخته شود

 

رحلت پیامبر رحمت حضرت محمد (ص) بر همه موحدین تسلیت باد

 

 

جوانی از یهودیان مدینه بود که همواره بهنزد پیامبر می‌آمد؛ به طوری که با پیامبر مأنوس شده بود.
گاهی پیامبر او را برای انجام کارهای خود مأمور می‌کرد و گاهی هم نامه‌هایش را به او می‌داد تا بنویسد.
چند روزی بود که پیامبر او را ندیده بود. از اصحاب سراغش را گرفت. یکی از اصحاب گفت: دیروز او را در حالی دیدم که گویی آخرین روزهای زندگی‌اش را سپری می‌کند.
پیامبر با تنی چند از اصحاب به دیدار او شتافت.
جوان با چشمان بسته و بدنی نحیف در حالی که رمقی برایش باقی نمانده بود، در بستر بیماری آرمید بود. حالش به قدری بد بود که دیگر قدرت سخن گفتن نداشت. جواب هیچ کس حتی پدرش را هم نمی‌داد. همه گرداگرد بسترش حلقه زده و در انتظار کلام پیامبر بودند.
پیامبر آن جوان را با اسم(2) صدا زدند. در صدای پیامبر برکتی بود که هرگاه کسی را صدا می‌زند، پاسخ می‌شنید.
ناگاه جوان چشمانش را برروی پیامبر گشود و در میان تعجب افراد گفت: بله، یا رسول اللّه!
نگاه‌ها به سوی پیامبر برگشت و خیره ماند.
پیامبر از او دلجویی کرد و سپس خطاب به او گفت: شهادتین را بگو و اسلام اختیار کن.
جوان یهودی با شنیدن این سخنان ابتدا به پدرش که درکنار بسترش نشسته بود، نگاهی کرد. با مشاهده سکوت پدر پلکهایش را بر هم گذاشت و از حال رفت.
پیامبر پس از لحظاتی دوباره تقاضای خود را تکرار کرد.
بازنگاه پسر با نگاه پدر تلاقی نمود. چون رضایت را در چهره پدر ندید، دوباره دیده برهم نهاد.
برای سوّمین بار پیامبر از او خواست تا شهادتین را برزبان جاری کند و مسلمان شود.
پسر که اصرار را در کلام حبیب خدا می‌دید، باز نگاه ملتمسانه خود را برچهره پدر دوخت. پدر که این بار گویی انقلاب درونی فرزندش را یافته بود، در پاسخ نگاه سراسر طلب فرزندش گفت:
پسر اختیار با توست. اگر می‌خواهی بگو و اگر نمی‌خواهی نگو.
با شنیدن این سخن، برق شوق در دیدگان جوان جهید. بغض گلویش را گرفت و قطره‌های اشک برگونه نحیفش غلطید و بعد، شهادتین را برزبان جاری کرد.
نفس در سینه‌ها حبس شده بود و تنها نگاه اصحاب بود که با یک دیگر سخن می‌گفت.
لحظه‌‌ای از این خلوت شکوهمند و روحانی نگذشته بود که جوان جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پیامبر فوری از پدرش خواست اتاق را ترک کند و آنها را تنها بگذارد. سپس رو به اصحاب کرد و گفت: او را غسل داده، کفن کنید و به مسجد بیاورید تا برجنازه‌اش نماز بگزارم.
صحنه عجیبی بود، همه شگفت زده شده بودند و از خود می‌پرسیدند:
ـ راستی چه رازی در پافشاری پیامبر براسلام آوردن این جوان یهودی نهفته بود؟
ـ با این که او آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند، چرا پیامبر این قدر اصرار می‌ورزید تا وی مسلمان شود؟
ـ آیا آن جوان پس از مسلمان شدن می‌توانست انبوه نامه‌های بی‌پاسخ پیامبر را بنویسد؟
در جبهه‌های نبرد با کفار و مشرکین
می توانست برای مسلمانان افتخاری بیافریند؟
بهتر است پاسخ را در کلام خود پیامبر جستجو کنیم.هنگامی که پیامبر خانه جوان یهودی را ترک می‌کرد، این زمزمه را برلب داشت: سپاس خداوندی را که امروز به دست من انسانی را از آتش دوزخ نجات داد.
راستی که او رحمة لِلعالمین است و نه تنها رحمت برای مسلمین.

جوانمردی چیست

ابوسعید در حمام کیسه می کشید و دلاک کیسه کش با او مشغول صحبت بود و چرک های دست ابو سعید را در بالای بازویش جمع می کرد ودر حین گفتگو از ابو سعید پرسید:ای ابو سعید در یک کلام بگو جوانمردی چیست؟ابوسعید نگاهی به چرک هایی کرد که دلاک در کنار بازویش جمع کرده بود و گفت

 

جوانمردی آن است که چرک را به روی یار نیاورد!

 سخن نرم در برابر سخن درشت

عارفی در بیابانی به آسیابی رسید.برآسیاب سلام کرد.سر به سجده نهاد و تعظیم و تکریم نمود. یارانش با شگفتی دلیل این کار را پرسیدند. عارف گفت:او خصلت پیامبران را دارد.اول آن که پای بر زمین دارد وپیوسته در خود سفر می کند.دوم آنکه درشت می گیرد ونرم تحویل می دهد .کدامیک از شما سخن درشت را میشنوید و سخن لطیف باز می گویید

دنیا بی وفاست

حضرت عیسی(ع)با شخصی سفر رفتند و هر دو گرسنه شدند و هم چنان می رفتند تا به روستایی رسیدند.حضرت عیسی پولی به رفیقش داد و بدو فرمود به این ده برو و غذائی خریداری کن.حضرت عیسی(ع)به راز و نیاز مشغول گشت.آن مرد رفت و پس از ساعتی در حالی که سه قرص نان خریده بود باز گشت ودید عیسی(ع) مشغول عبادت است.منتظر نشست تا عبادت آن حضرت تمام شود ولی چون دید عبادت ایشان طول کشید یک قرص نان را خورد.عبادت عیسی (ع) تمام شد و رو بدان مرد کرد و دید دو قرص نان بیشتر نیست فرمود:نان سوم چه شد؟آن مرد گفت دو قرص نان بیشتر نبود ودوقرص نان را خوردند و حرکت کردند.در راه آن مرد کارهای شگفت انگیزی و خارق العاده و معجزاتی از حضرت مشاهده کرد و هر کدام تعجب وی را بر انگیخت ودر هر بار حضرت از او می پرسید:نانه چند قرص بود و او در هر بار جواب می داد که به حق خدا دو تا بیشتر نبود.تا به ده بزرگی رسیدند که ویران شده بود ودر نزدیکی آن سه خشت طلا افتاده بود آن مرد تا چشمش به خشت طلا افتاد گفت:اینها مال من است! حضرت عیسی(ع) بدو فرمود:آری یکی از اینها مال من است و دیگری از آن توست و سومی از آن کسی است که نان سوم را خورده!آن مرد فورا گفت:نان سوم را من خوردم!عیسی(ع) فرمود:همه اینها مال تو باشد.پس از این سخن راه در پیش گرفت و رفت.آن مرد از حضرت جدا شده بر سر خشتهای طلا نشست. سه نفر از آنجا عبور کردند و آن مرد را کنار خشتهای طلا دیدند. بی درنگ او را کشته و خود خشتها را بر داشتند و در این هنگام دو نفر دیگر رو به رفیق دیگر خود کردند و گفتند:به این ده برو و برای ما غذائی بیاور.آن شخص به سوی ده حرکت کرد و به دنبال تهیه غذا رفت وپس از رفتن او آن دو نفر با هم گفتند:خوب است وقتی این مرد باز می گردد او را بکشیم و خشت طلای او را نیز میان خود تقسیم کنیم.رفیقش نیز با این پیشنهاد موافقت کردو خود را آماده کرد تا چون وی باز گردد او را بکشند. شخصی هم که برای تهیه غذا رفته بود با خود فکر کرد که خوب است در غذای آن دو زهری بریزم هر دو را بکشم و خشتهای طلای آن دو را نیز صاحب شوم و همین فکر را عملی کرد و چون باز گشت وغذای مسموم را نزد آن دوگذارد ابتدا آن دو نفر خود او را کشتند و سپس خود به خوردن غذا مشغول شده و خودشان نیز مردند. عیسی(ع) از همان راه باز گشت وچهار جنازه را که برسر خشتهای طلا دید فرمود:الدنیا هکذا تفعل باهلها  دنیا با اهل خود چنین معامله می کند

نگاهی به آمار و ارقام در هفته گذشته

پرونده های افساد اقتصادی ار 80 تا 500 میلیارد  تومان

بدهی 47 هزار میلیارد تومانی دولت به بانکها

عیدی باز نشستگا ن امسال 385 هزار تومان

پنج برابر استاندار جهانی آلودگی صوتی داریم

ده هزار و600 مرگ سالانه منتسب به آلودگی هوا در کشور

26 هزار پرونده قاچاق طی 9 ماه کذشته به ارزش 437 میلیارد تومان

300 هزار میلیارد تومان فقط نقدینگی در بازار وجود دارد

اختصاص 150 میلیارد ریال اعتبار به کانون مساجد

ارسال ۳۵ هزار پیامک به یک استاندار                                                                          عملیات انتحاری در فرودگاه مسکو 35 کشته و150 زخمی بجا گذاشت

انهدام 129 کارگاه تولید شیشه(مواد مخدر صنعتی)

قاتل 10 زن به دار مجازات آویخته شد

4 ثانیه 180 گلوله و 7 جسد در مسابقه فوتبال مکزیک

سالانه 200هزار نفر به آمار بیماری دیابت اضافه می شوند

در آخرین روز هفته قیمت سکه 355000تومان و دلار 1082 تومان

عشق حقیقی را انتخاب کن

 

 

 

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شكار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه كنیزك زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترك را از اربابش خرید, پس از مدتی كه با كنیزك بود. كنیزك بیمار شد وشاه بسیار غمناك گردید. از سراسر كشور, پزشكان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این كنیزك وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر كس جانان مرا درمان كند, طلا و مرواریدفراوان به او می‌دهم. پزشكان گفتند: ما جانبازی می‌كنیم و با همفكری ومشاوره او را حتماً درمان می‌كنیم. هر یك از ما یك مسیح شفادهنده است. پزشكان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نكردند. خدا هم عجز وناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشكان هر چه كردند, فایده نداشت.دخترك از شدت بیماری مثل موی, باریك و لاغر شده بود. شاه یكسره گریه می‌كرد. داروها, جواب معكوس می‌داد.

ادامه نوشته

اربعین حسینی

اربعین؛ مقصدی برای مبدأ؛ پس از چهل روز دلدادگی، چهل روز آوارگی، چهل روز جدایی؛ فرصتی برای کمال.
اربعین؛ رجوعی دوباره، بازگشتی به عاشورا، تداوم عاشقانه‏هایی آسمانی، سلام‏هایی مکرر؛ سلامی بر بازوان بریده، سلامی بر جانبازی عباس علیه‏السلام ، سلامی بر پیکر پاره پاره علی اکبر علیه‏السلام ، سلامی بر قاسم، سلامی بر غزل‏واره‏های حسین علیه‏السلام ، سلامی بر گلوی پاره شش ماهه، سلامی بر لب‏های تشنه.
اربعین؛ فرصتی برای دیدارها، مجالی برای زیارت آسمانی‏ها، طواف حاجیان داغ‏دیده بر مزار حسین، فرصتی برای یکدله شدن، پیوستن به صاحبان فضیلت و کرامت، آشنایی با عاشقانه‏های هفتاد و دو پروانه.
اربعین؛ تمرین سوختن، تمرین شعله‏ور شدن، مشق ققنوسی بودن، مشق سوختن در آتش عشق، مشق فداکاری و ایثار، تمرین پرواز با بال‏های شکسته، تمرین ایثار با اسب‏های تشنه، تمرین جانبازی با دستان بریده، مشق عاشقی با سری بریده.
اربعین؛ روز بازگشت پرستوهای داغ‏دار به کاشانه؛ روز رهایی از اسارت‏ها، روز گسستن غل و زنجیرها، هجرت از غربت و آوارگی، ساکن شدن در حریم امن دوست.
اربعین؛ روز پاداش صابران، روز تحقق وعده خدا، روز «جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ»، روز افتادن نقاب از چهره کریه «منکر»ها، روز سربلندی «معروف»ها.
اربعین؛ روز زیبایی حقیقت، روز زیارت چشم‏ها از زیبایی‏های کربلا، روز تماشای واقعه عاشورا، روز به گل نشستن خون ذبح عظیم کربلا.
اربعین؛ پایان شمرها و حرمله‏ها، پایان قهقهه‏ها و هوسرانی‏ها، پایان تشنگی‏ها، پایان هراس دخترکان.
اربعین؛ روز «نَصْرٌ مِنَ اللّهِ وَ فَتْحٌ قَریبٌ»، روز پیروزی خون بر شمشیر، روز جاودانگی حسین علیه‏السلام .
... و اربعین، تداوم امامت در بازگشت سید ساجدین، پس از چهل روز غربت است؛
روز پیوند فاصله‏ها، روز وصل هجران‏ها، روز زینب و روز حسین

برداشت نادرست





 

 

زن ملا مشغول پر کندن چند مرغ بود. گربه ای آمد و یکی از مرغ ها را قاپید و فرار کرد. زن فریاد زد: ملا، گربه مرغ را برد.

 

ملا از توی یکی از اتاق ها با صدای بلند گفت: قرآن را بیاور!

 

گربه تا این را شنید مرغ را انداخت و فرار کرد..

 

گربه های دیگر دورش جمع شدند و با افسوس پرسیدند: تو که این همه راه مرغ را آوردی چرا آنرا انداختی؟

 

گربه گفت: مگر نشنیدید گفت قرآن را بیاور؟

 

گربه ها گفتند قرآن کتاب آسمانی آنهاست به ما گربه ها چه ربطی دارد؟

 

گربه گفت اشتباه شما همین جاست ملا می خواست آیه ای پیدا کند و بگوید از این به بعد گوشت گربه حلال است و نسل مان را از روی زمین بردارد!

خود شکنی


 

 

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد.
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به
دنبال آن همان.
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون نتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر
تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته.

پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت
من چاره كار را مي‌دانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب
زلال جوي را گل آلود كرد.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟
پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت:
تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد
آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.

... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود
را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را
مي‌پرستد

آیا چوپان دروغگو واقعا دروغگو بوده!

 

 

حکايت «چوپان دروغگو» به روايت «احمد شاملو»

 

کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود. حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: «آي گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الخ. . .

«احمد شاملو» که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد. مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.

گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

گرگ‌ها چنان کردند که پير گفته بود. مردان کشت و زرع با بيل و چوب در دست چون رسيدند، نشاني از گرگي نديدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خويش گرفتند.

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيدند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.

گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.

خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود.

 امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟

 اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد